هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از درد فراق و عشق نافرجام می‌گوید. او با وجود میل به ماندن، مجبور به ترک معشوق است و از ترس مانع شدن دیگران، رفتنش را به فردا موکول می‌کند. شاعر احساس گمگشتگی می‌کند و از بلای هجر و اشک‌هایش می‌نالد. در نهایت، با بیان بی‌چارگی خود، به راهی بی‌پایان می‌رود.
رده سنی: 16+ متن دارای مضامین عاشقانه و احساسی عمیق است که درک آن ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر دشوار باشد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و اصطلاحات ادبی ممکن است برای سنین پایین قابل فهم نباشد.

غزل شمارهٔ ۴۴۰

گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا می‌روم
از گرفتاری دلم اینجاست هرجا می‌روم

رفتنم را بس که میترسم کسی مانع می‌شود
می‌روم امروز و می‌گویم که فردا می‌روم

رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی
هست تا سر می‌کشم یا هست تا پا می‌روم

عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت
می‌گذارم با تو وحشی انس تنها می‌روم

می‌روم در پی بلای هجر از یاد وصال
اشگم از چشم بلا بین میرود تا می‌روم

گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو
حال من در پردهٔ غیب است حالا می‌روم

وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی
در رهی کانرا نهایت نیست پیدا می‌روم
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۷
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.