۲۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۴

خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم
حرفی ز من بپرسی و من بی‌زبان شوم

وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب
من آب گردم و ز خجالت روان شوم

یاری به غیر کن که سزای وفای من
این بس که ناوک ستمت را نشان شوم

در کوی خویش اگر ز وفا جا دهی مرا
سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم

جورت که پیش محتشم از صد وفا به است
من سعی می‌کنم که سزاوار آن شوم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.