۳۷۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۲

ایمن از تیر نگاه تو دل زاری نیست
مردم آزارتر از چشم تو بیماری نیست

باز در فکر اسیران کهن افتادی
به کمند تو مگر تازه گرفتاری نیست

کی تواند که به سر تاج سلیمانی زد
هر که از لعل تواش خاتم زنهاری نیست

هر گز آن دولت بیدار نصیبش نشود
هر که را وقت سحر دیدهٔ بیداری نیست

دامن گوهر مقصود به دستش نفتد
هرکه را در دل شب چشم گهرباری نیست

قدمی بیش نمانده‌ست میان من و دوست
لیکن از ضعف مراقوت رفتاری نیست

ای که گفتی غم دل در بر دلدار بگو
خود چه گویم که مرا قدرت گفتاری نیست

کاشکی بار غمش بر کمر کوه نهند
تا بدانند که سنگین‌تر از این باری نیست

گاهی از حضرت معشوق نگاهی بکند
خوش تر از مشغلهٔ عشق دگر کاری نیست

یار از پرده هویدا شد و یاران غافل
یوسفی هست دریغا که خریداری نیست

اثری در نفس پیر مغان است ار نه
سبحهٔ شیخ کم از حلقه زناری نیست

از لب ساقی سر مست فروغی ما را
نشه‌ای هست که در خانه خماری نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.