۳۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۰

هر که را کار بدان چشم دل آزار بود
عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود

شاهد ار می‌طلبی بر سر این کار ز من
نظم دربار شهنشاه جهاندار بود

من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است
کس شنیده‌ست قوی کشتهٔ بیمار بود

دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم
چشم عاشق همه شب باید بیدار بود

من به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدم
ترک مستی که پی مردم هشیار بود

کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم
شیرگیری صف آهوی تاتار بود

کی کند در همه عمرش هوس آزادی
آن که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بود

گر تو صیاد دل اهل محبت باشی
دام البته به از دامن گل‌زار بود

تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش
خاک مشکین شود و مشک به خروار بود

زین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دید
گر بدادش برسد شاه سزاوار بود

دادگر خسرو بخشنده ملک ناصردین
کافتاب فلکش حاجب دربار بود

گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است
پس چرا خاطر او مشرق انوار بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.