۳۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۴

در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش
جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش

گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر
ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش

یا به دور چشم او لاف نظر بازی مزن
یا به عمر خویشتن قانع به یک بادام باش

سوخت عشق آتشین هم شمع و هم پروانه را
گر نداری تاب این سوزنده آتش خام باش

تا مرید جام شد جمشید کامش را گرفت
گر تو هم جویندهٔ کامی مرید جام باش

تا بیابی خال او جویندهٔ هر دانه شو
تا بگیری زلف او افتاده هر دام باش

پیش روی و موی او سر خط مملوکی بده
تا قیامت مالک اقلیم صبح و شام باش

گر برای سیم باید بندگی کردن گرفت
بندهٔ آن سرو سیمین ساق سیم اندام باش

خستهٔ تیر نگاهش با هزار اصرار شو
بستهٔ زلف سیاهش با هزار ابرام باش

گر به شمشیر کشد ابروی او، تسلیم شو
ور به زنجیرت کشد گیسوی او، آرام باش

هیچ غافل از دعای آن شه خوبان مشو
وز دهانش در عوض آماده دشنام باش

گر مقام از خواجه خواهی بندهٔ چالاک شو
ور نشان از مهرجویی ذره گمنام باش

گر فروغی فخر خواهی بر همایون آفتاب
در همایون ظل ظل الله نیک انجام باش

ناصرالدین شاه فرمانده که در هر دفتری
مدح او را ثبت کن شایستهٔ انعام باش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.