۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۴

لب تشنه‌ای که شد لب جانان میسرش
دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش

گر طرهٔ تو چنبر دل هست پس چرا
چندین هزار دل شده پابست چنبرش

صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای
دست فلک چه‌ها که نیاورد بر سرش

اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوش‌اند
زان خوانده‌ام بلای مسلمان و کافرش

طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق
خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش

من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد
خورشید را به سایهٔ چتر معنبرش

دل داده‌ام بهای نخستین نگاه او
جان را نهاده‌ام ز پی بار دیگرش

دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد
بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش

دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت
کاندیشه‌ای نبود ز فردای محشرش

بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان
آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش

شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز
ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.