۳۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۸

چندان به سر کوی خرابات خرابم
کاسوده ز اندیشهٔ فردای حسابم

گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم

افسانه دوزخ همه باد است به گوشم
تا ز آتش هجران تو در عین عذابم

آه سحر و اشک شبم شاهد حال است
کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم

نخجیر نمودم همه شیران جهان را
تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم

سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق
تا برده ز دل سلسلهٔ موی تو تابم

گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد
آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم

زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم
ساقی فکند کاش به دریای شرابم

بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم
تا جام شراب آمد و برداشت حجابم

گفتم که به شب چشمهٔ خورشید توان دید
گفت ار بگشایند شبی بند نقابم

از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی
شکردهنان هیچ ندادند جوابم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.