۳۹۲ بار خوانده شده
نذر کردم گر ز دست محنت هجران نمیرم
آستانت را ببوسم، آستینت را بگیرم
نه به جز نام لب لعل تو ذکری بر زبانم
نه به جز یاد سر زلف تو فکری در ضمیرم
در همه ملکی بزرگم من که در دستت زبونم
در همه شهری عزیزم من که در چشمت حقیرم
خسرو ملک جهانم من که در جنت غلامم
خواجهٔ آزادگانم من که در بندت اسیرم
آشنای قدسیانم من که در کویت غریبم
پادشاه لامکانم من که در ملکت فقیرم
سرفرازی میکنم وقتی که بنوازی به تیغم
کوس عشرت میزنم روزی که بردوزی به تیرم
تا تو فرمان میدهی من بندهٔ خدمتگزارم
تا تو عاشق میکشی من کشتهٔ منت پذیرم
دیر میآیی به محفل، میروی زود از تغافل
آخر ای شیرین شمایل میکشی زین زود و دیرم
در گلستانی که گیرد دست هر پیری جوانی
ای جوان سرو بالا دستگیری کن که پیرم
درد هر کس را که بینی در حقیقت چاه دارد
من ز عشقت با همه دردی که دارم ناگزیرم
مهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشد
گر نقاب از چهره بردارد نگار بینظیرم
تا فروغ طلعت آن ماه را دیدم فروغی
عشق فارغ کرده است از تابش مهر منیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آستانت را ببوسم، آستینت را بگیرم
نه به جز نام لب لعل تو ذکری بر زبانم
نه به جز یاد سر زلف تو فکری در ضمیرم
در همه ملکی بزرگم من که در دستت زبونم
در همه شهری عزیزم من که در چشمت حقیرم
خسرو ملک جهانم من که در جنت غلامم
خواجهٔ آزادگانم من که در بندت اسیرم
آشنای قدسیانم من که در کویت غریبم
پادشاه لامکانم من که در ملکت فقیرم
سرفرازی میکنم وقتی که بنوازی به تیغم
کوس عشرت میزنم روزی که بردوزی به تیرم
تا تو فرمان میدهی من بندهٔ خدمتگزارم
تا تو عاشق میکشی من کشتهٔ منت پذیرم
دیر میآیی به محفل، میروی زود از تغافل
آخر ای شیرین شمایل میکشی زین زود و دیرم
در گلستانی که گیرد دست هر پیری جوانی
ای جوان سرو بالا دستگیری کن که پیرم
درد هر کس را که بینی در حقیقت چاه دارد
من ز عشقت با همه دردی که دارم ناگزیرم
مهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشد
گر نقاب از چهره بردارد نگار بینظیرم
تا فروغ طلعت آن ماه را دیدم فروغی
عشق فارغ کرده است از تابش مهر منیرم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.