۸۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲ - در رثای ابوالحسن مرادی

مرد مرادی، نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاری‌ست خرد

جان گرامی به پدر باز داد
کالبد تیره به مادر سپرد

آن ملک با ملکی رفت باز
زنده کنون شد که تو گویی: بمرد

کاه نبد او، که به بادی پرید
آب نبد او، که به سرما فسرد

شانه نبود او، که به مویی شکست
دانه نبود او، که زمینش فشرد

گنج زری بود در این خاکدان
کاو دو جهان را به جوی می‌شمرد

قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان و خرد سوی سماوات برد

جان دوم را، که ندانند خلق
مصقله‌ای کرد و به جانان سپرد

صاف بد آمیخته با درد می
بر سر خم رفت و جدا شد ز درد

در سفر افتند به هم، ای عزیز
مروزی و رازی و رومی و کرد

خانهٔ خود باز رود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟

خامش کن چون نقط، ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.