هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از حافظ است که در آن شاعر به عشق و وصال معشوق و مستی ناشی از آن اشاره میکند. او از درد فراق و اشتیاق دیدار میگوید و از معشوقی که مانند خورشید میدرخشد و جهان را روشن میکند، یاد میکند. شاعر همچنین به مستی و بیخودی ناشی از عشق اشاره کرده و از عالمی که با عشق معنا مییابد سخن میگوید.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عرفانی و عاشقانه عمیق است که درک آن ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال دشوار باشد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند مستی و بیخودی نیاز به بلوغ فکری دارد.
غزل شمارهٔ ۷
بِنْشستهام من بر دَرَت تا بو که بَرجوشد وَفا
باشد که بُگْشایی دَری، گویی که بَرخیز، اَنْدَرا
غرق است جانم بر دَرَت، در بویِ مُشک و عَنْبَرَت
ای صد هزارانْ مَرحَمَتْ بر رویِ خوبَت دایِما
ماییم مَست و سَرگِران، فارغ زِ کارِ دیگران
عالَم اگر بَرهم رَوَد، عشقِ تو را بادا بَقا
عشقِ تو کَف بَرهَم زَنَد، صد عالَمِ دیگر کُند
صد قرنِ نو پیدا شود، بیرون زِ افلاک و خَلا
ای عشقِ خندانْ همچو گُل، وِیْ خوش نَظَر چون عقلِ کُل
خورشید را دَرکَش به جُل، ای شَهسوارِ هَل اَتی
امروز ما مهمانِ تو، مَستِ رُخِ خندانِ تو
چون نامِ رویَت میبَرَم، دل میرَوَد وَاللهْ زِ جا
کو بامْ غیرِ بامِ تو؟ کو نامْ غیرِ نام تو؟
کو جامْ غیرِ جامِ تو؟ ای ساقیِ شیرین اَدا
گَر زنده جانی یابَمی، من دامَنَش بَرتابَمی
ای کاشکی درخوابَمی، در خوابْ بِنْمودی لِقا
ای بر دَرَت خَیل و حَشَم، بیرون خُرام ای مُحْتَشَم
زیرا که سَرمَست و خوشَم، زان چَشمِ مَستِ دِلرُبا
افغان و خونِ دیده بین، صد پیرهَنْ بِدْریده بین
خونِ جِگَر پیچیده بین، بر گَردن و روی و قَفا
آن کَس که بیند رویِ تو، مَجنون نگردد، کو؟ بگو؟
سنگ و کُلوخی باشد او، او را چرا خواهم بَلا
رنج و بَلایی زین بَتَر، کَزْ تو بُوَد جان بیخَبَر؟
ای شاه و سُلطانِ بَشَر، لا تُبلِ نَفْسًا بِالْعَمی
جانها چو سیلابی رَوانْ تا ساحلِ دریایِ جان
از آشنایانْ مُنْقَطِع، با بَحر گشته آشنا
سیلی رَوان اَنْدَر وَلَهْ، سیلی دِگَر گُم کرده رَه
اَلْحَمْدُلِلَّهْ گوید آن، وین آه و لا حَوْلَ وَ لا
ای آفتابی آمده، بر مُفلِسانْ ساقی شده
بر بندگانْ خود را زده، باری کَرَم، باری عَطا
گُل دیده ناگَه مَر تو را، بِدْریده جان و جامه را
وان چَنگِ زار از چَنگِ تو، افکندهِ سَر پیش از حَیا
مُقبِلترین و نیک پِی، در بُرجِ زُهره کیست؟ نِی
زیرا نَهَد لَب بر لَبَت، تا از تو آموزَد نَوا
نِیها و خاصه نیشِکَر، بر طَمْعِ این بسته کَمَر
رَقصان شده در نِیْسِتان، یعنی تُعِزُّ مَنْ تَشا
بُد بیتو چَنگ و نِی حَزین، بُرد آن کنار و بوسه این
دَف گفت میزن بر رُخَم، تا رویِ من یابد بَها
این جانِ پاره پاره را، خوش پاره پاره مَست کُن
تا آنچه دوشَش فوت شد، آن را کُند این دَم قَضا
حیف است ای شاهِ مِهین، هُشیار کردن این چُنین
وَاللَّه نگویم بعد ازین، هُشیار شَرحَت ای خدا
یا باده دِهْ حُجَّت مَجو، یا خود تو بَرخیز و بُرو
یا بنده را با لُطفِ تو، شُد صوفیانه ماجَرا
باشد که بُگْشایی دَری، گویی که بَرخیز، اَنْدَرا
غرق است جانم بر دَرَت، در بویِ مُشک و عَنْبَرَت
ای صد هزارانْ مَرحَمَتْ بر رویِ خوبَت دایِما
ماییم مَست و سَرگِران، فارغ زِ کارِ دیگران
عالَم اگر بَرهم رَوَد، عشقِ تو را بادا بَقا
عشقِ تو کَف بَرهَم زَنَد، صد عالَمِ دیگر کُند
صد قرنِ نو پیدا شود، بیرون زِ افلاک و خَلا
ای عشقِ خندانْ همچو گُل، وِیْ خوش نَظَر چون عقلِ کُل
خورشید را دَرکَش به جُل، ای شَهسوارِ هَل اَتی
امروز ما مهمانِ تو، مَستِ رُخِ خندانِ تو
چون نامِ رویَت میبَرَم، دل میرَوَد وَاللهْ زِ جا
کو بامْ غیرِ بامِ تو؟ کو نامْ غیرِ نام تو؟
کو جامْ غیرِ جامِ تو؟ ای ساقیِ شیرین اَدا
گَر زنده جانی یابَمی، من دامَنَش بَرتابَمی
ای کاشکی درخوابَمی، در خوابْ بِنْمودی لِقا
ای بر دَرَت خَیل و حَشَم، بیرون خُرام ای مُحْتَشَم
زیرا که سَرمَست و خوشَم، زان چَشمِ مَستِ دِلرُبا
افغان و خونِ دیده بین، صد پیرهَنْ بِدْریده بین
خونِ جِگَر پیچیده بین، بر گَردن و روی و قَفا
آن کَس که بیند رویِ تو، مَجنون نگردد، کو؟ بگو؟
سنگ و کُلوخی باشد او، او را چرا خواهم بَلا
رنج و بَلایی زین بَتَر، کَزْ تو بُوَد جان بیخَبَر؟
ای شاه و سُلطانِ بَشَر، لا تُبلِ نَفْسًا بِالْعَمی
جانها چو سیلابی رَوانْ تا ساحلِ دریایِ جان
از آشنایانْ مُنْقَطِع، با بَحر گشته آشنا
سیلی رَوان اَنْدَر وَلَهْ، سیلی دِگَر گُم کرده رَه
اَلْحَمْدُلِلَّهْ گوید آن، وین آه و لا حَوْلَ وَ لا
ای آفتابی آمده، بر مُفلِسانْ ساقی شده
بر بندگانْ خود را زده، باری کَرَم، باری عَطا
گُل دیده ناگَه مَر تو را، بِدْریده جان و جامه را
وان چَنگِ زار از چَنگِ تو، افکندهِ سَر پیش از حَیا
مُقبِلترین و نیک پِی، در بُرجِ زُهره کیست؟ نِی
زیرا نَهَد لَب بر لَبَت، تا از تو آموزَد نَوا
نِیها و خاصه نیشِکَر، بر طَمْعِ این بسته کَمَر
رَقصان شده در نِیْسِتان، یعنی تُعِزُّ مَنْ تَشا
بُد بیتو چَنگ و نِی حَزین، بُرد آن کنار و بوسه این
دَف گفت میزن بر رُخَم، تا رویِ من یابد بَها
این جانِ پاره پاره را، خوش پاره پاره مَست کُن
تا آنچه دوشَش فوت شد، آن را کُند این دَم قَضا
حیف است ای شاهِ مِهین، هُشیار کردن این چُنین
وَاللَّه نگویم بعد ازین، هُشیار شَرحَت ای خدا
یا باده دِهْ حُجَّت مَجو، یا خود تو بَرخیز و بُرو
یا بنده را با لُطفِ تو، شُد صوفیانه ماجَرا
وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۲۲
۲۳۰۷
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.