۸۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸

رَسْتَم ازین نَفْس و هَوی، زنده بِلا مُرده بِلا
زنده و مُرده وَطَنَم، نیست به جُز فَضْلِ خدا

رَسْتَم ازین بیت و غَزَل، ای شَه و سُلطانِ اَزَل
مُفْتَعِلُن مُفْتَعِلُن مُفْتَعِلُن کُشت مَرا

قافیه و مَغْلَطه را، گو همه سیلاب بِبَر
پُوست بُوَد، پوست بُوَد، دَرخورِ مغزِ شُعَرا

ای خَمُشیْ مَغزِ مَنی، پَردۀ آن نَغْزِ مَنی
کمتر فَضْلِ خَمُشی، کِش نَبُوَد خوف و رَجا

بَر دِهِ ویران نَبُوَد عُشرِ زمین، کوچ و قَلان
مَست و خَرابَم، مَطَلَب در سُخَنَم نَقد و خَطا

تا که خَرابَم نکُند، کِی دَهَد آن گنج به من؟
تا که به سِیْلَم نَدَهَد، کِی کَشَدم بَحرِ عَطا؟

مَردِ سخن را چه خَبَر، از خَمُشی هَمچو شِکَر
خُشک چه داند چه بُوَد، تَرْلَلَلا تَرْلَلَلا

آیِنه‌امْ آیِنه‌ام، مَردِ مَقالات نِه‌اَم
دیده شود حالِ من اَرْ چَشم شود گوشِ شما

دست فَشانَم چو شَجَر، چَرخ زَنانْ همچو قَمَر
چَرخِ من از رَنگِ زمینْ پاک‌تَر از چَرخِ سَما

عارفِ گویندهْ بِگو، تا که دُعایِ تو کُنم
چون که خوش و مَست شَوَم، هر سَحَری وقتِ دُعا

دَلْقِ من و خِرقِۀ من، از تو دریغی نَبُوَد
وان‌که زِ سُلطان رَسَدم، نیم مرا نیم تو را

از کَفِ سُلطان رَسَدم، ساغَر و سَغْراقِ قِدَم
چَشمۀ خورشید بُوَد، جُرعۀ او را چو گدا

من خَمُشَم خسته گِلو، عارفِ گوینده بِگو
زان‌که تو داودْ دَمی، من چو کُهَم، رفته زِ جا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
Avatar نقش کاربری
م.ط.د
۱۴۰۱/۱۱/۱۳ ۲۰:۵۳

استاد فاضل و دانشمند، دکتر عبدالکریم سروش، در لوح فشردۀ رسول آفتاب، کلمۀ «بلا» را در بیت «رَستم از این نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا // زنده و مرده وطنم نیست به‌جز فضل خدا» (دیوان شمس، غزل ۳۸)، در هر دو نوبت، به صورت «بِلا» (به + لا) خوانده‌اند. این تعبیر به شکلی که دکتر سروش آن را خوانده‌اند، معنای روشنی ندارد مگر با تکلف فراوان.

این کلمه به همان شکل «بَلا»، به معنی مصیبت و گرفتاری، درست است. مولانا در این بیت، از مَثَل معروف زنده بلا، مرده بلا استفاده کرده است. از این مَثَل هنگامی استفاده می‌کنند که کسی در زندگی خود، برای دیگران، مایۀ گرفتاری و درد سر است و مرگ او هم، برای آنها، باعث مشقت و دشواری جدیدی می‌شود؛ مثلاً کسی را در نظر بگیرید که در طول زندگی خود، همواره دیگران را رنجانده است و از قضا در یک روز زمستانی بسیار سرد از دنیا می‌رود و اطرافیان، برای تشییع جنازۀ او، با مشکلات زیادی روبه‌رو می‌شوند. دربارۀ چنین کسی می‌گویند: «او زنده ‌بلا و مرده ‌بلا بود»، یا «زنده بلا بس نبود، مرده بلا هم شد».

تعبیر «مرده بلا، زنده بلا» به شکل ضرب المثل در متون گوناگون، مانند جامع التمثیل از حبله‌رودی، دوازده هزار مثل فارسی از استاد ابراهیم شکورزاده، داستان‌نامۀ بهمنیاری، امثال و حکم علامه دهخدا، تکملۀ امثال و حکم از استاد احمد گلچین معانی، فرهنگ عوام از استاد امیرقلی امینی و فرهنگ کوچه از شادروان احمد شاملو آمده است. استاد بهمنیار دربارۀ مثلِ «زنده بلا بس نبود، مرده بلا شد»، نوشته‌اند: «در وقتی گویند که مرگ ظالمی باعث زحمت و ابتلای مردم شود؛ مثلاً اگر مقتول شده باشد، جمعی به اتهام شرکت در قتل او گرفتار شوند، یا این‌که مردم بیچاره مجبور باشند در تشریفات دفن و کفن و اقامۀ مجلس ماتم او خدمت و مساعدت کنند. خلاصه آن‌که مردۀ آن ظالم، مانند زنده‏‌اش، موجب صدمه و آزار مردم باشد» (داستان‏‌نامه بهمنیارى، ص ۳۱۶). استاد بهمنیار در ادامه شکل «زنده بلا، مرده بلا» را آورده و آن را به شکل سابق ارجاع داده است.

این توضیح را از سایت ایرج شهبازی در اینجا آورده ام.