۴۸۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۷

آب حَیَوان باید، مَر روحْ فَزایی را
ماهی همه جان باید، دریایِ خدایی را

ویرانهٔ آب و گِل، چون مَسْکَنِ بوم آمد
این عَرصه کجا شاید، پَروازِ هُمایی را

صد چَشم شود حیران، در تابشِ این دولت
تو گوش مَکَش این سو، هر کورِ عَصایی را

گَر نَقدِ دُرُستی تو، چون مَستِ و قُراضه سْتی؟
آخِر تو چه پِنْداری، این گنجِ عَطایی را؟

دل تَنگ هَمی‌داند، کانجای که انصاف است
صد دل به فِدا باید، آن جانِ بَقایی را

دل نیست کَم از آهن، آهن نه که می‌داند
آن سنگ که پیدا شُد، پولادُربایی را

عقل از پِیِ عشق آمد، در عالَمِ خاکْ اَرْ نی
عقلی بِنمی‌باید، بی‌عَهْد و وَفایی را

خورشیدِ حَقایِق‌ها، شَمسُ اَلْحَقِ تبریز است
دلْ رویِ زمین بوسَد، آن جان سَمایی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.