۳۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۷

از دور بِدیده شَمسِ دین را
فَخرِ تبریز و رَشکِ چین را

آن چَشم و چراغِ آسْمان را
آن زنده کُنندهٔ زمین را

ای گشته چُنان و آنچُنان تَر
هر جان که بِدیده او چُنین را

گفتا که کِه را کُشَم به زاری؟
گفتَمْش که بندهٔ کَمین را

این گفتن بود و ناگهانی
از غَیب گُشاد او کَمین را

آتش دَرزَد به هستِ بَنده
وَزْ بیخ بِکَنْد کِبْر و کین را

بی دل سِیَهیّ لاله، زان میْ
سَرمَست بِکَرد یاسَمین را

در دامَنِ اوست عینِ مَقصود
بر ما بِفَشانْد آستین را

شاهی که چو رُخ نِمود مَهْ را
بر اسبِ فَلَک نَهاد زین را

بِنْشین کَژ و راست گو که نَبْوَد
هَمتا شَهِ روحِ راستین را

وَاللَّهْ که از او خَبَر نباشد
جِبْریلِ مُقدَّسِ امین را

حالی چه زَنَد، به قال آوَرْد
او چَرخِ بُلندِ هفتمین را

چون چَشمِ دِگَر دَرو گُشادیم
یک جو نَخریم ما یَقین را

آوَه که بِکَرد باژْگونه
آن دولتِ وَصل، پوستین را

ای مُطربِ عشقِ شَمسِ دینم
جانِ تو که بازگو همین را

چون می‌نَرَسَم به دستْ بوسَش
بر خاک هَمی‌زَنَم جَبین را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.