۶۴۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۶

گُستاخ مَکُن تو ناکَسان را
در چَشمْ مَیار این خَسان را

دَرزی دُزدی چو یافت فُرصت
کَم آرَد جامهٔ رَسان را

ایشان را دار حَلْقه بر دَر
هم نیز نِیَند لایقِ آن را

پیشَت به فُسون و سُخره آیند
از طَمْع، مَپوش این عِیان را

ایشان چو زِ خویش پُرغَمانَنْد
چون دور کنند زِ تو غَمان را؟

جُز خَلْوَتِ عشق نیست دَرمان
رنجِ باریک اَنْدُهان را

یا دیدنِ دوست، یا هَوایش
دیگر چه کُند کسی جهان را

تا دیدنِ دوست، در خیالَش
می‌دار تو در سُجود جان را

پیشَش چو چراغپایه می‌ایست
چون فُرصت‌هاست مَر مِهان را

وامانده از این زَمانه باشی
کِی بینی اصلِ این زمان را؟

چون گشت گُذاره از مَکان چَشم
زو بیند جانِ آن مکان را

جان خوردی، تَن چو قازْغانی
بر آتش نِهْ تو قازْغان را

تا جوش بِبینی زَ اَنْدَرونَت
زان پَس نَخَری تو داستان را

نَظّارهٔ نَقدِ حالِ خویشی
نَظّاره درونْست راستان را

این حالْ بِدایَتِ طَریق است
با گُم شدگان دَهَم نشان را

چون صد مَنْزِل از این گذشتند
این چون گویم مَران کَسان را؟

مَقصود از این بگو و رَستی
یعنی که چراغِ آسْمان را

مَخْدومَم شَمسِ حَقّ و دین را
کوهست پناهْ اِنْس و جان را

تبریز از او چو آسْمان شُد
دل گُم مَکُناد نَردبان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.