۴۵۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۳

دوش من پیغام کردم سویِ تو اِسْتاره را
گفتَمَش خِدمَت رَسان از من، تو آن مَه پاره را

سَجده کردم گفتم این سَجده، بدان خورشید بَر
کو به تابش زَر کُند، مَر سنگ‌هایِ خاره را

سینهٔ خود باز کردم، زَخم‌‌ها بِنْمودَمَش
گُفتَمَش از من خَبَر دِهْ، دِلْبَر خونْ خواره را

سو به سو گشتم که تا طِفْلِ دِلَم خامُش شود
طِفْلْ خُسپَد، چون بِجُنبانَد کسی گَهْواره را

طِفْلِ دل را شیر دِهْ، ما را زِ گَردش وارَهان
ای تو چاره کرده هر دَم، صد چو من بیچاره را

شهرِ وَصْلَت بوده است آخِر ز ِاوَّل جایِ دل
چند داری در غریبی، این دلِ آواره را

من خَمُش کردم وَلیکِن از پِیِ دَفعِ خُمار
ساقیِ عُشّاق گَردان، نَرگسِ خَمّاره را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.