۳۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۲

هر روز بامْداد سَلامٌ عَلَیْکُما
آن جا که شَهْ نِشینَد و آن وقتِ مُرتَضا

دل ایستاده پیشَش، بسته دو دستِ خویش
تا دستِ شاه بَخْشد پایانْ زَر و عَطا

جانْ مَستِ کاس و تا اَبَدُالدَّهْر گَه گَهی
بر خوانِ جسمْ کاسه نَهَد دل، نَصیبِ ما

تا زان نَصیب بَخْشد دستِ مَسیحِ عشق
مَر مُرده را سعادت و بیمار را دَوا

بَرگِ تمام یابَد ازو باغِ عِشرَتی
هم بانَوا شود زِ طَرَب چَنگُلِ دوتا

در رَقص گشته تَن زِ نَواهایِ تَن تَنَن
جانْ خود خَراب و مَست در آن مَحو و آن فَنا

زندان شُده بهشت زِ نای و زِ نوشِ عشق
قاضیِّ عقلْ مَست در آن مَسْنَدِ قَضا

سویِ مُدَرِّسِ خِرَد آیَند در سوال
کین فِتنهٔ عظیم در اسلام شُد چرا؟

مُفتیِّ عقلِ کُلّ به فَتویٰ دَهَد جواب
کین دَم قیامَت‌ست رَوا کو و نارَوا؟

در عیدگاهِ وَصل بَرآمَد خَطیبِ عشق
با ذوالْفَقار و گفت مَر آن شاه را ثَنا

از بَحرِ لامَکان، همه جان‌هایِ گوهری
کرده نِثارْ گوهر و مَرجانِ جان‌ها

خاصانِ خاص و پَردگیانِ سَرایِ عشق
صَفْ صَف نِشَسته در هَوَسَش بر دَرِ سَرا

چون از شِکافِ پَرده بر ایشان نَظَر کُند
بس نَعره‌هایِ عشق بَرآیَد که مَرحَبا

می‌خواست سینه‌اَش که سَنایی دَهَد به چَرخ
سینایِ سینه اَش بِنَگُنجید در سَما

هر چار عُنصرند دَرین جوشْ هَمچو دیگ
نی نار بَرقَرار و نه خاک و نَم[و] هوا

گَهْ خاک در لباسِ گیا رفت از هَوَس
گَه آبْ خود هوا شُد از بَهرِ این وَلا

از راهِ رُوغْناسْ شُده آبْ آتشی
آتش شُده زِعشقِ هوا هم درَین فَضا

اَرکان به خانه خانه بِگَشته چو بیذَقی
از بَهرِ عشقِ شاه، نه از لَهْوْ چون شما

ای بی‌خَبَربرو، که تو را آبْ روشنی‌ست
تا وارَهَد زِ آب و گِلَت صَفْوَتِ صَفا

زیرا که طالبِ صِفَتِ صَفْوَت‌ست آب
وان نیست جُز وصالِ تو با قُلْزُمِ ضیا

ز آدم اگر بِگَردی او بی‌خدایْ نیست
اِبْلیس وار سنگ خوری از کَفِ خدا

آری خدای نیست، وَلیکِن خدای را
این سُنَّتی‌ست رفته در اسرارِ کِبْریا

چون پیشِ آدم از دل و جان و بَدَن کُنی
یک سَجده یی به امرِ حَق از صِدْقِ بی‌ریا

هر سو که تو بِگَردی از قبله بعد از آن
کعبه بِگَردد آن سو، بَهرِ دلِ تو را

مَجموع چون نباشم در راه، پس زِ من
مَجموع چون شوند رَفیقانِ باوَفا؟

دیوارهایِ خانه چو مَجموع شُد به نَظْم
آن گاه اهلِ خانه دَرو جمع شُد دِلا

چون کیسه جمع نَبْوَد، باشد دَریده دَرْز
پس سیم جمع چون شود، از وِیْ یکی بیا

مَجموع چون شَوَم؟چو به تبریز شُد ْمُقیم
شَمسُ الْحَقی که او شُد سَرجمعِ هر عَلا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.