۳۸۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۹

واجب کُند، چو عشقْ مرا کرد دلْ خراب
کَنْدَر خرابهً دلِ من آید آفتاب

از پایْ دَرفُتادم از شَرمِ این کَرَم
کان شَهْ دُعام گفت، هَمو کرد مُسْتَجاب

بس چهره کو نِمود مرا بَهرِ ساکنی
گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نِقاب

از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
یا رب چگونه باشد آن شاه بی‌حجاب

بر من گُذشت عشق و من اَنْدَر عَقَب شُدم
واگَشت و لُقمه کرد و مرا خورْد چون عُقاب

بَرخوردم از زمانه چو او خورْد مَر مَرا
در بَحرِ عَذْب رَفتم و وارَستَم از عَذاب

آن را که لقمه‌هایِ بَلاها گُوار نیست
زانست کو ندید گُوارش از ین شراب

زین اِعْتماد نوش کنند اَنْبیا بَلا
زیرا که هیچ وَقت نَترسَد زِ آتش، آب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۰
نظرها و حاشیه ها
گفتم گه چهرع دیدم وان بود خود نقاب
۱۳۹۹/۹/۳۰ ۱۱:۳۱

گفتم که چهره دیدم وان بود خود نقاب