۳۲۳ بار خوانده شده
چون نَظَر کردن همه اوصافِ خوب اَنْدَر دل است
وین همه اوصافِ رُسوا، مَعدنَش آب و گِل است
از هوا و شَهوت ای جانْ آب و گِل می صد شَود
مُشکل این تَرکِ هوا و کاشفِ هر مُشکل است
وین تَعلُّل بَهرِ تَرکَش دافِعِ صد عِلَّت است
چون بِشُد عِلَّت زِ تو، پس نَقْلِ مَنْزِلْ مَنْزِل است
لیک شَرطی کُن تو با خود،تا که شَرطی نَشْکَنی
وَرْ نَه عِلَّت باقی و دَرمانْت مَحو و زایل است
چون که طَبْعَت خو کُند با شَرطِ تُندش، بعد از آن
صد هزاران حاصلِ جانْ از دَرونَت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دلِ آهن چُنانْک
هر دَمی رویی نِمایَد رویِ آن کو کاهِل است
پس تو را مُطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانَت چون که شُد مَحْمول، جان را حامِل است
فارغ آیی بعد از آن، از شُغل و هم از فارغی
شُهره گردد از تو آن گنجی که آن بَس خامِل است
گَر چه حَلْواها خوری، شیرین نگردد جانِ تو
ذوقِ آن بَرقی بُوَد تا در دَهانِ آکِل است
این طبیعتْ کور و کَر گَر نیست، پس چون آزْمود
کین حِجاب و حایل است آن، سویِ آنْ چون مایِل است؟
لیک طَبْع از اصلِ رنج و غُصّهها بَررُسته است
در پِیِ رنج و بَلاها، عاشقِ بیطایِل است
در تَواضعهایِ طَبْعَتْ سِرِّ نَخْوَت را نِگَر
وَ نْدَران کِبْرَش تَواضعهایِ بیحَدْ شاکِل است
هر حَدیثِ طَبْع را تو پَروَرشهایی بِدَش
شرح و تَأویلی بِکُن، وادان که این بیحایل است
هر یکی بیتی جَمالِ بیتِ دیگر دان که هست
با مؤیّد این طَریقَت، رَه رُوان را شاغِل است
وَرْ تو را خوفِ مَطالِب باشد از اَشْهادها
از خدا میخواه شیرینی اَجَلْ کان آجِل است
هر طَرَف رنجی دِگرگون قَرض کُن آن گَهْ بُرو
جُز به سویِ بیسُویها، کان دِگَر بیحاصل است
تو وَثاقِ مار آیی، از پِیِ ماری دِگَر
عَضّهً ماران بِبینی، زان که این چون سِلْسِله است
تا نگویی مار را از خویشْ عُذری زَهرناک
وانگَهَت او مُتَّهَم دارد که این هم باطِل است
از حَدیثِ شَمسِ دین آن فَخْرِ تبریزِ صَفا
آن مِزاجَش گرم باید، کین نه کارِ پِلْپِل است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
وین همه اوصافِ رُسوا، مَعدنَش آب و گِل است
از هوا و شَهوت ای جانْ آب و گِل می صد شَود
مُشکل این تَرکِ هوا و کاشفِ هر مُشکل است
وین تَعلُّل بَهرِ تَرکَش دافِعِ صد عِلَّت است
چون بِشُد عِلَّت زِ تو، پس نَقْلِ مَنْزِلْ مَنْزِل است
لیک شَرطی کُن تو با خود،تا که شَرطی نَشْکَنی
وَرْ نَه عِلَّت باقی و دَرمانْت مَحو و زایل است
چون که طَبْعَت خو کُند با شَرطِ تُندش، بعد از آن
صد هزاران حاصلِ جانْ از دَرونَت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دلِ آهن چُنانْک
هر دَمی رویی نِمایَد رویِ آن کو کاهِل است
پس تو را مُطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانَت چون که شُد مَحْمول، جان را حامِل است
فارغ آیی بعد از آن، از شُغل و هم از فارغی
شُهره گردد از تو آن گنجی که آن بَس خامِل است
گَر چه حَلْواها خوری، شیرین نگردد جانِ تو
ذوقِ آن بَرقی بُوَد تا در دَهانِ آکِل است
این طبیعتْ کور و کَر گَر نیست، پس چون آزْمود
کین حِجاب و حایل است آن، سویِ آنْ چون مایِل است؟
لیک طَبْع از اصلِ رنج و غُصّهها بَررُسته است
در پِیِ رنج و بَلاها، عاشقِ بیطایِل است
در تَواضعهایِ طَبْعَتْ سِرِّ نَخْوَت را نِگَر
وَ نْدَران کِبْرَش تَواضعهایِ بیحَدْ شاکِل است
هر حَدیثِ طَبْع را تو پَروَرشهایی بِدَش
شرح و تَأویلی بِکُن، وادان که این بیحایل است
هر یکی بیتی جَمالِ بیتِ دیگر دان که هست
با مؤیّد این طَریقَت، رَه رُوان را شاغِل است
وَرْ تو را خوفِ مَطالِب باشد از اَشْهادها
از خدا میخواه شیرینی اَجَلْ کان آجِل است
هر طَرَف رنجی دِگرگون قَرض کُن آن گَهْ بُرو
جُز به سویِ بیسُویها، کان دِگَر بیحاصل است
تو وَثاقِ مار آیی، از پِیِ ماری دِگَر
عَضّهً ماران بِبینی، زان که این چون سِلْسِله است
تا نگویی مار را از خویشْ عُذری زَهرناک
وانگَهَت او مُتَّهَم دارد که این هم باطِل است
از حَدیثِ شَمسِ دین آن فَخْرِ تبریزِ صَفا
آن مِزاجَش گرم باید، کین نه کارِ پِلْپِل است
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.