۴۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۳

ای بی‌وَفا جانی که او بر ذوالْوَفا عاشق نشُد
قَهرِ خدا باشد که بر لُطفِ خدا عاشق نشُد

چون کرد بر عالَم گُذَر سُلطانِ ما زاغَ الْبَصَر
نَقْشی بِدید آخر که او بر نَقْش‌ها عاشق نشُد

جانی کجا باشد که او بر اصلِ جانْ مَفتون نَشُد
آهن کجا باشد که بر آهن رُبا عاشق نشُد

من بر دَرِ این شهر دی بِشْنیدم از جمع پَری
خانه‌ش به دِهْ بادا که او بر شهرِ ما عاشق نشُد

ای وایِ آن ماهی که او پیوسته بر خُشکی فُتَد
ای وایِ آن مِسّی که او بر کیمیا عاشق نشُد

بسته بُوَد راهِ اَجَل نَبْوَد خَلاصَش مُعْتَجَل
هم عیش را لایِق نَبُد هم مرگ را عاشق نشُد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.