۴۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۸۰

صَلا یا اَیُّهَا الْعُشاق کان مَهْ رو نِگار آمد
میان بَنْدید عِشْرت را که یار اَنْدَر کِنار آمد

بِشارت میْ پَرَستان را که کار افتاد مَستان را
که بَزْمِ روح گُستردند و باده‌یْ بی‌خُمار آمد

قیامَت در قیامَت بین نِگارِ سَروْقامَت بین
کَزو عالَم بهشتی شُد هزارانْ نوبَهار آمد

چو او آبِ حَیات آمد چرا آتش بَراَنْگیزد؟
چو او باشد قَرارِ جان چرا جانْ بی‌قَرار آمد؟

دَرآ ساقی دِگَرباره بِکُن عُشّاق را چاره
که آهو چَشمِ خونْ خواره چو شیر اَنْدَر شکار آمد

چو کارِ جانْ به جان آمد نِدایِ اَلْاَمان آمد
که لشکرهایِ عشقِ او به دروازه‌یْ حِصار آمد

رَوَد جانِ بَداَنْدیشَش به شمشیر و کَفَن پیشَش
که هَرکْ از عشق بَرگردد به آخِر شَرمسار آمد

نه اوَّل مانْد و نی آخِر مرا در عشقِ آن فاخِر
که عاشق هَمچو نِی آمد وَ عشقِ او چو نار آمد

اگر چه لُطفِ شَمسُ الدّینِ تبریزی گُذَر دارد
زِ باد و آب و خاک و نار جانِ هر چهار آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.