۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۵۹

دِلَم امروزْ خویِ یار دارد
هَوایِ رویِ چون گُلْنار دارد

که طاووس آن طَرَف پَر می‌فَشانَد
که بُلبُل آن طَرَف تَکرار دارد

صدایِ نایْ آن جا نُکته گوید
نَوایِ چَنگْ بس اَسْرار دارد

بِگَهْ بَرخیز فردا سویِ او رو
که او عاشقْ چو من بسیار دارد

چو بُگْشایَد رُخان تو دلْ نِگَه دار
که بَس آتش در آن رُخسار دارد

وَلیکِن عقلْ کو آن لحظه دل را؟
که دل‌ها را لَبَش خَمّار دارد

زِ ما کاری مَجو چون داده‌یی میْ
که میْ مَر مَرد را بی‌کار دارد

دِلَم اُفتان و خیزانْ دوش آمد
که میْ مَستیِّ او اِظْهار دارد

دویدم پیش و گفتم باده خوردی؟
نمی تَرسی که عقلْ اِنْکار دارد؟

چو بو کردم دَهانَش را بِدیدَم
که بویِ آن پَری دیدار دارد

خداوندیِّ شَمسُ الدّینِ تبریز
که بویِ خالِقِ جَبّار دارد

زِ بو تا بویْ فرقی بَس عَظیم است
و او بی‌حَدّ و بی‌مِقْدار دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.