۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۰۹

جانْ از سَفَرِ دراز آمد
بر خاکِ دَرِ تو باز آمد

در نَقْدِ وجود هر چه زَر بود
از گَنجِ عَدَم به گاز آمد

بی مُهرِ تو هر که آسْمان رفت
دَرهایِ فَلَک فَرازآمد

بی آبیِ خویشْ جُمله دیدند
هَرکْ از تو نه سَرفَراز آمد

جان رفت که بی‌تو کار سازد
سوزیدو نه کارْساز آمد

اَنْدَر سَفَرش بِشُد حقیقت
کو بی‌تو همهْ مَجاز آمد

از گَردِ رَهْ آمده‌ست امروز
رَحْم آر که پُر نیاز آمد

سَر را زِ دَریچه‌یی بُرون کُن
تا بینَد کانْ طراز آمد

تا نَعرهٔ عاشقان بَرآیَد
کان قبلهٔ هر نماز آمد

از پیشِ تو رفت بازِ جانَم
طَبْلِ تو شنید و باز آمد

ای اهلِ رِباط وارَهیدیْت
کَزْ خَطِّ خوشَشْ جَواز آمد

آن چَنگِ طَرَب که بی‌نَوا بود
رَقصی که کُنون به ساز آمد

از سِلْسِلهٔ نیاز رَسْتید
کان بَندِ هزار ناز آمد

تَرکِ خَرِ کالْبَد بگویید
کان شاهِ بُراقْ تاز آمد

نورِ رُخِ شَمسِ حَقِّ تبریز
عالَم بِگِرفت و راز آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۰۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.