۴۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۱۷

آن کَس که به بَندگیْت آید
با او تو چُنین کُنی نَشایَد

ای رویِ تو خوب و خویِ تو خوش
چون تو گُهَری فَلَک نَزایَد

رویِ تو و خویِ تو لَطیف است
سِرِّ دلِ تو لَطیف بایَد

آن شَخص که مُردنی‌ست فردا
امروزْ چرا جَفا نِمایَد؟

چیزی که به خود نمی‌پَسَندد
آن بر دِگَری چه آزْمایَد؟

از خَشمْ مَخایْ هیچ کَس را
تا خَشمِ خدا تو را نَخایَد

بَرخیز زِ قَصدِ خونِ خَلْقان
تا بر سَرِ تو فرونیایَد

آنگاه قَضا زِ تو بِگَردد
کانْ وَسْوَسه در دِلَت نیایَد

ای گفته که مَردم این چه مَردی‌ست؟
کِابْلیسْ تو را چُنین بِگایَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.