۶۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۴۲

آن ماهْ کو زِ خوبی بر جُمله می‌دَوانَد
ای عاشقان شما را پیغامْ می‌رَسانَد

سویِ شما نِبِشت او بر رویِ بَنده سَطْری
خَط خوان کی است این جا؟ کین سَطْر را بِخوانَد

نَقْشَش زِ زَعفَران است وین سَطرْ سِرِّ جان است
هر حَرفْ آتشی نو در دلْ هَمی‌نِشانَد

کُنجیّ و عشق و دَلْقی ما از کجا و خَلْقی
لیک او گرفته حَلْقی ما را هَمی‌کَشاند

بی‌دست و پا چو گویی سویِ وِیْ ایم غَلْطان
چوگانِ زُلْفْ ما را این سو هَمی‌دَوانَد

چون این طَرَف دویدم چوگانْش حَمله آرَد
سویِ خودم کَشانَد این سِرّ بگو کِه دانَد؟

هر سو که هست مَستم چوگانِ او پَرَستم
در عینِ نیستْ هستم تا حُکْمِ خود بِرانَد

گَر زان که تو مَلولی با خُفتگان بِنِهْ سَر
زیرا فَسُردگان را هم خوابْ وارَهانَد

آن جا که شَمسِ دینَم پیدا شود به تبریز
وَاللّهْ که در دو عالَم نی دُرد و دَرد مانَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.