۳۷۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۴۳

نمازِ شامْ چو خورشید در غروب آید
بِبَندد این رَهِ حس راهِ غَیب بُگْشاید

به پیشْ دَرکُند ارواح را فرشته خواب
به شیوه گَلِه بانی که گَلِّه را پایَد

به لامَکان به سویِ مَرغْزارِ روحانی
چه شهرها و چه روضاتِشان که بِنْمایَد

هزار صورت و شَخصِ عَجَب بِبینَد روح
چو خوابْ نَقشِ جهان را ازو فروسایَد

هَماره گویی جانْ خود مُقیمِ آن جا بود
نه یاد این کُند و نی مَلالَش اَفْزاید

زِ بار و رَخْت که این جا بر آن هَمی‌لَرزید
دِلَش چُنان بِرَهَد که غَمیش نَگْزاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.