۶۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۵۴

فُزود آتشِ من آب را خَبَرْ بِبَرید
اسیر می‌بَرَدَم غَمْ زِ کافِرَم بِخَرید

خدایْ داد شما را یکی نَظَر که مَپُرس
اگر چه زان نَظَر این دَم به سُکْر بی‌خَبَرید

طِرازِ خِلْعَتِ آن خوش نَظَر چو دیده شود
هزار جامه زِ دَرد و دَریغ و غَم بِدَرید

زِ دیده موی بِرُست از دقیقه بینی‌ها
چرا به موی و به رویِ خوشش نمی‌نِگَرید

زِ حرصِ خواجگی از بَندگی چه مَحرومید
زِ غورها همه پُختید یا که کور و کَرید؟

در آشنا عَجَمی وار مَنْگَرید چُنین
فرشته‌اید به مَعنی اگر به تَنْ بَشَرید

هزار حاجِب و جانْدارِ مُنْتَظِر دارید
برایِ خِدمَتِتان لیک در رَهْ و سَفَرید

هَمی‌پَرَد به سویِ آسْمان رَوانِ شما
اگر چه زیر لِحافید و هیچ می‌نَپَرید

هَمی‌چَرَد همه اجزایِ جانْ به روضِ صِفات
ازان ریاض که رُستید چون ازان نَچَرید؟

درختْ مایه از آن یافت سبز و تَر زان شُد
زَبونِ مایه چرایید چون که شیرِ نَرید؟

هزار گونه کجا خَستِتان به زیرِ سُجود
کجا نَظَر که بدانید تیغ یا سِپَرید؟

هزار حرفْ به بیگار گفتم و مَقْصود
به هر دَمی زِ شما خُفیه تَر چه بی‌هُنرید؟

هُنر چو بی‌هُنری آمد اَنْدَرین دَرگاه
هُنروَران زِ چه شادیْت؟ چون نه زین نَفَرید

همه حَیات دَرین است کِاذْبَحُوا بَقَرَه
چو عاشقانِ حَیاتید چون پَسِ بَقَرید؟

هزار شیر تو را بَنده‌اند چِبْوَد گاو؟
هزار تاجِ زَر آمد چه در غَمِ کَمَرید؟

چو شبْ خَطیبِ تو ماه است بر چُنین مِنْبَر
اگر نه فَهمْ تَباه است از چه در سَمَرید؟

کجا بَلاغَتِ ماه و کجا خیالِ سپاه
به مِقْنَعه بِمَنازید چون کُلاه وَرید

بیافت کوزه زَرّین و آبْ بی‌حَد خورْد
خَموش باش که تا زاب هم شِکَم نَدَرید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۵۵
نظرها و حاشیه ها
Avatar نقش کاربری
سعید منتظری
۱۴۰۰/۱۱/۲۴ ۱۸:۱۷

سلام
در مورد این غزل می توانم بگویم که به نظرم عظیم ترین حماسه بشری به بیان در آمده است
مولانا در این غزل به نمایندگی از تمام انسانها در طول تاریخ اعلام می کند که بیماریهای بشر به اوج خود رسیده است پس درخواست یاری از اولیا خدا و تمام خدمتگزاران انسان را ارسال می کند. چرا که تا کنون آنها از زندگی ما غایب بوده اند. آنها ما را از چه چیز باید آگاه کنند؟ از زیبایی و شکوهی که خداوند در وجود ما به ودیعه نهاده است. این زیبایی در حدی است که اگر آنرا درک کنیم تمام دردها و رنجهای ما به پایان می رسد. تنها راه رهایی از این وابستگی های ظاهری که همه فانی هستند و ما را دچار درد می کنند، تغییر نگاه ماست. دیدن با عینکهای بیرونی ما را دچار تشویش و افسردگی می کند. پس راه حل چیست؟ کشف جمال الهی در درون خود ماست. این کار فقط با تسلیم میسر است. یعنی باید بپذیریم، هر رویدادی که در مسیر ما قرار می گیرد بهترین عامل رشد ماست و این همان بندگی است. البته جاذبه های بی شمار دنیوی به ما این اجازه را نمی دهد. خداوند آشناترین دوست ماست لیکن ما با او بیگانه تر از همه چیز هستیم.تضاد بین وجود خاکی و ملکوتی ما و این که کدام یک را باید اصل قرار دهیم به زیبایی در این غزل بیان شده است.
تمام اجزای هستی و کل کاینات به موجب نور خداوند در گردش و در مسیر تکاملند. پس چرا ما خود را در اختیار او قرار نمی دهیم؟
در تمام کتابهای آسمانی و اشعار بزرگان به این موضوعات اشاره شده است ولی افسوس که به لجبازی بشر افزوده شده است.
بشر باید اعتراف کند که هیچ نمی داند اما آنها که ادعای دانش دارند بزودی شادیشان به پایان می رسد
به نظر مولانا تمام هدف خلقت انسان این است که نفس را قربانی کند چون مانند گاوی که جز چریدن نمی داند فقط دنبال بیشتر خواستن است و نمی داند چرا این خواستن پایان نمی گیرد، اما متاسفانه بشر به دنبال این گاو راه افتاده است.
او می گوید که خداوند در این شب تاریک هرگز بشر را رها نکرده است پس چرا ما در افسانه ها گم شده ایم.
در بیت آخر مولانا اشاره می کند که یافتن گنجهای عظیم مانند عارفان و عمل نکردن به دست آوردهای آنان موجب نابودی حتمی ماست. فقط با سکوت و کار کردن روی خود می توان از این تنگنا نجات پیدا کرد.
این غزل را بارها و بارها باید خواند و عمل کرد
ممنون