هوش مصنوعی:
این متن شعری است که به بیان احساسات عمیق عاشقانه و عرفانی میپردازد. شاعر از جدایی و نبود معشوق شکایت میکند و تأکید میکند که بدون حضور معشوق، همه چیز بیمعنا و بیارزش است. او از وفاداری، عشق، و رنجهای ناشی از جدایی سخن میگوید و به مفاهیمی مانند فنا، بقا، و عشق الهی اشاره میکند.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند فنا و بقا نیاز به درک بالاتری از زندگی و مرگ دارند که معمولاً در سنین بالاتر شکل میگیرد.
غزل شمارهٔ ۹۶۳
دلِ من کِه باشد که تو را نباشد؟
تَنِ من کِه باشد که فَنا نباشد؟
فَلَکَش گرفتم چو مَهَش گرفتم
چه زَنند هر دو چو ضیا نباشد؟
به دَرونِ جَنَّت به میانِ نِعْمَت
چه شِکَنجه باشد چو لِقا نباشد
چو تو عُذر خواهی گُنَه و جَفا را
چه کُند جَفاها که وَفا نباشد؟
چو خطا تو گیری به عِتاب کردن
چه کُند دل و جانْ که خَطا نباشد؟
دو هزار دفتر چو به دَرس گویم
نه فَسُرده باشم چو صَفا نباشد؟
سَمَنی نخندد شَجَری نَرَقصد
چَمَنی نبویَد چو صَبا نباشد
تو به فَقر اگر چه که بِرِهنه گردی
چه غَم است مَهْ را که قَبا نباشد؟
چه عَجَب که جاهِلْ زِ دل است غافل
مَلِکیّ و شاهی همه را نباشد
همه مُجرمان را کَرَمش بِخوانَد
چو به توبه آیند و دَغا نباشد
بِگُداز جان را مَهِ آسْمان را
به خدا که چیزی چو خدا نباشد
چه کُنی سَری را که فَنا بِکوبَد؟
چه کُنی زَری را که تو را نباشد؟
همه روز گویی چو گُل است یارَم
چه کُنی گُلی را که بَقا نباشد؟
مَگُریز ای جان زِ بَلایِ جانان
که تو خامْ مانی چو بَلا نباشد
چه خوش است شبها زِ مَهی که آن مَهْ
همه روی باشد که قَفا نباشد
چه خوش است شاهی که غُلامِ او شُد
چه خوش است یاری که جُدا نباشد
تو خَمُش کُن ای تَن که دِلَم بگوید
که حَدیثِ دل را من و ما نباشد
تَنِ من کِه باشد که فَنا نباشد؟
فَلَکَش گرفتم چو مَهَش گرفتم
چه زَنند هر دو چو ضیا نباشد؟
به دَرونِ جَنَّت به میانِ نِعْمَت
چه شِکَنجه باشد چو لِقا نباشد
چو تو عُذر خواهی گُنَه و جَفا را
چه کُند جَفاها که وَفا نباشد؟
چو خطا تو گیری به عِتاب کردن
چه کُند دل و جانْ که خَطا نباشد؟
دو هزار دفتر چو به دَرس گویم
نه فَسُرده باشم چو صَفا نباشد؟
سَمَنی نخندد شَجَری نَرَقصد
چَمَنی نبویَد چو صَبا نباشد
تو به فَقر اگر چه که بِرِهنه گردی
چه غَم است مَهْ را که قَبا نباشد؟
چه عَجَب که جاهِلْ زِ دل است غافل
مَلِکیّ و شاهی همه را نباشد
همه مُجرمان را کَرَمش بِخوانَد
چو به توبه آیند و دَغا نباشد
بِگُداز جان را مَهِ آسْمان را
به خدا که چیزی چو خدا نباشد
چه کُنی سَری را که فَنا بِکوبَد؟
چه کُنی زَری را که تو را نباشد؟
همه روز گویی چو گُل است یارَم
چه کُنی گُلی را که بَقا نباشد؟
مَگُریز ای جان زِ بَلایِ جانان
که تو خامْ مانی چو بَلا نباشد
چه خوش است شبها زِ مَهی که آن مَهْ
همه روی باشد که قَفا نباشد
چه خوش است شاهی که غُلامِ او شُد
چه خوش است یاری که جُدا نباشد
تو خَمُش کُن ای تَن که دِلَم بگوید
که حَدیثِ دل را من و ما نباشد
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۶۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.