۳۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۱۸

رو چَشمِ جان را بَرگُشا، در بی‌دلان اَنْدَرنِگَر
قومی چو دلْ زیر و زَبَر، قومی چو جانْ بی‌پا و سَر

بی‌کَسْب و بی‌کوشش همه، چون دیگْ در جوشِش همه
بی پَرده و پوشِش همه، دلْ پیشِ حُکْمَش چون سِپَر

از باغ و گُلْ دِلْشادتَر، وَزْ سَروْ هم آزادتَر
وَزْ عقل و دانشْ رادتَر، وَزْ آبِ حیوانْ پاکتَر

چون ذَره‌ها اَندَر هوا، خورشیدْ ایشان را قَبا
بر آب و گِل بِنْهاده پا، وَزْ عینِ دلْ بَرکرده سَر

در موجِ دریاهایِ خون، بُگْذشته بر بالایِ خون
وَزْ موجْ وَزْ غوغایِ خون، دامانِشان ناگَشته تَر

در خارْ لیکِن هَمچو گُل، در حَبْس ولیکِن هَمچو مُل
در آب و گِلْ لیکِن چو دل، در شبْ وَلیکِن چو سَحَر

باری، تو از ارْواحِشان، وَزْ باده و اَقْداحِشان
مَستیْ خوشی از راحِشان، فارغ شُده از خیر و شَر

بس کُن که هر مُرغ ای پسر، خود کِی خورَد اَنْجیرِ تَر؟
شُد طُعْمه طوطیْ شِکَر، وانْ زاغ را چیزی دِگَر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.