هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی است که در آن شاعر از رازهای نهان، عشق الهی، حیرت و درماندگی در برابر ذات باری تعالی سخن میگوید. او از خداوند میخواهد که حجابها را بردارد، رنج دوستان را پایان دهد، و همه را به وصال خود برساند. شاعر به عجز و ناتوانی بندگان اشاره میکند و از خداوند میخواهد که گرههای کارشان را بگشاید و آنها را از زندان دنیا آزاد کند.
رده سنی:
16+
محتوا دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات عرفانی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند عشق الهی و رازهای نهان ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
مناجات کردن شیخ اکّافی در حضرت آفریدگار عزّ شانه و آمرزش خواستن او از حق
شبی میگفت اکّافی همین راز
که یارب این حجاب آخر برانداز
مسوزان بیش از این مر دوستانت
بگو تا کی بود راز نهانت
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
که با رندان دمادم آشنائی
همه خاصان کشیدستی بزنجیر
ندارند اندر اینجا هیچ تدبیر
همه حیران تو اینجا بماندند
بیک ره دست از ره برفشاندند
تو یار عامی و خاصان چنین خوار
کنی پیوسته میداری تو غمخوار
تمامت عاشقان در خون فکندی
میان پردهشان بیرون فکندی
ترا باشد مسلّم آنچه خواهی
بکن بر بندگان خود تو شاهی
بیک ره ماندهام اینجای بر در
اسیر و عاجز و مسکین و غمخور
نمود عشق خود اینجا تو بنمای
گره ازکار جمله هم تو بگشای
تو بگشا این گره از بود جمله
که هستی بیشکی معبود جمله
تو داری جان و دل هستی دل و جان
دمادم عاشقان خود مرنجان
رهی بنمودهٔ عشاق با خود
همان دارند طمع کآخر توشان زد
نگردانی و بخشی آخر کار
مر ایشان را بوصل خود بیکبار
بلای عشق تو اینجا کشیدند
برای آنکه دید تو بدیدند
در آخرشان لقای خویش بنمای
نمود خویشتان از پیش بنمای
همه واصل کن اینجاگه چو منصور
که تاگردند کل نور علی نور
حقیقت شان بیکره بود گردان
زیان جملگی شان سود گردان
بدست تست این سرّ نهانی
که راز جملگی اینجا تو دانی
گر آمرزی تمامت در قیامت
کف خاکست پیشت این تمامت
کف خاکست پیشت جمله جانها
مکن ضایع در اینجاگاه تنها
ببگذار ای کریم ناتوانبخش
بفضل خویش بر خلق جهان بخش
سوی جنّت رسان مر جمله را پاک
چه باشد نزد تو پاکان کف خاک
وصال خویش کن روزیّ جمله
ببین آخر جگر سوزیّ جمله
همه حیران و زار افتاده نزدیک
بتو اندر صراطی مانده باریک
در این زندان کن ایشان راتو آزاد
اسیرانند دهشان جملگی داد
در آخرشان بکن مقصود حاصل
همه از ذات خودگردان تو واصل
که یارب این حجاب آخر برانداز
مسوزان بیش از این مر دوستانت
بگو تا کی بود راز نهانت
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
که با رندان دمادم آشنائی
همه خاصان کشیدستی بزنجیر
ندارند اندر اینجا هیچ تدبیر
همه حیران تو اینجا بماندند
بیک ره دست از ره برفشاندند
تو یار عامی و خاصان چنین خوار
کنی پیوسته میداری تو غمخوار
تمامت عاشقان در خون فکندی
میان پردهشان بیرون فکندی
ترا باشد مسلّم آنچه خواهی
بکن بر بندگان خود تو شاهی
بیک ره ماندهام اینجای بر در
اسیر و عاجز و مسکین و غمخور
نمود عشق خود اینجا تو بنمای
گره ازکار جمله هم تو بگشای
تو بگشا این گره از بود جمله
که هستی بیشکی معبود جمله
تو داری جان و دل هستی دل و جان
دمادم عاشقان خود مرنجان
رهی بنمودهٔ عشاق با خود
همان دارند طمع کآخر توشان زد
نگردانی و بخشی آخر کار
مر ایشان را بوصل خود بیکبار
بلای عشق تو اینجا کشیدند
برای آنکه دید تو بدیدند
در آخرشان لقای خویش بنمای
نمود خویشتان از پیش بنمای
همه واصل کن اینجاگه چو منصور
که تاگردند کل نور علی نور
حقیقت شان بیکره بود گردان
زیان جملگی شان سود گردان
بدست تست این سرّ نهانی
که راز جملگی اینجا تو دانی
گر آمرزی تمامت در قیامت
کف خاکست پیشت این تمامت
کف خاکست پیشت جمله جانها
مکن ضایع در اینجاگاه تنها
ببگذار ای کریم ناتوانبخش
بفضل خویش بر خلق جهان بخش
سوی جنّت رسان مر جمله را پاک
چه باشد نزد تو پاکان کف خاک
وصال خویش کن روزیّ جمله
ببین آخر جگر سوزیّ جمله
همه حیران و زار افتاده نزدیک
بتو اندر صراطی مانده باریک
در این زندان کن ایشان راتو آزاد
اسیرانند دهشان جملگی داد
در آخرشان بکن مقصود حاصل
همه از ذات خودگردان تو واصل
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت کردن از شیخ شبلی در بی نشانی حسین منصور ازعالم و در بی نشانی یافتن فرماید
گوهر بعدی:در جواب دادن اکّافی قدّس سره هاتف غیب و اسرارهای نهانی یافتن فرماید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.