هوش مصنوعی:
این شعر عرفانی و عاشقانه از جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی، به بیان رابطهٔ عمیق عاشق و معشوق میپردازد. شاعر از عشق به عنوان نیرویی جذاب و متحول کننده یاد میکند که جان و تن او را دگرگون ساخته است. همچنین، او به مفاهیمی مانند معرفت، بخشش، و گذر زمان اشاره دارد و از فقدان نشاط جوانی و زیباییهای گذشته اظهار تأسف میکند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن برای مخاطبان جوانتر ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی از اشارات عاشقانه و تمثیلهای بهکاررفته نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارند.
غزل شمارهٔ ۴۱
جمال تست بروز آفتاب روزن ما
خیال تست بشبها چراغ مسکن ما
گرفت از تن ما ذره ذره داد بجان
زیمن عشق تو شد رفته رفته جان تن ما
گمان مبر که بیک جا نشسته ام فارغ
دو کون طی شد و یک کس ندید رفتن ما
دل من آهن و عشق تو بود مغناطیس
ربود جذبهٔ آهن ربای آهن ما
صفای کینهٔ ما کینهٔ زکس نگذاشت
نه ایم با کس دشمن بگو بدشمن ما
بمابدی کن و نیکی ببین و تجربه کن
خبر بکسان نیست غیر این فن ما
هزار خوف خطر بودی ارنمیبودی
کتاب معرفت ما دعای جوشن ما
دل فراخ نیاید بتنک از بخشش
بیا ببرگهر معرفت زمخزن ما
سخن زعالم بالا همیشه می آید
کجا خزانهٔ دل کم شود زگفتن ما
غنیمتی شمر این یکدودم که خواهد شد
بجای دیدن ما بعد از این شنیدن ما
جهان بدیده ما تیره شد کجا رفتند
نشاط عهد شباب آندو چشم روشن ما
همان بهار و همانگلشن و همان گلهاست
چه شد نوای خوش بلبلان گلشن ما
دلا اگر ننشینم طرف گل زاری
بیاد لاله رخی خون ما بگردن ما
چو برخضیض زمین مانده ایم سرگردان
چو اوج عالم بالا بود نشیمن ما
خموش فیض حدیث دلست بی پایان
بیان آن نتواند زبان الکن ما
خیال تست بشبها چراغ مسکن ما
گرفت از تن ما ذره ذره داد بجان
زیمن عشق تو شد رفته رفته جان تن ما
گمان مبر که بیک جا نشسته ام فارغ
دو کون طی شد و یک کس ندید رفتن ما
دل من آهن و عشق تو بود مغناطیس
ربود جذبهٔ آهن ربای آهن ما
صفای کینهٔ ما کینهٔ زکس نگذاشت
نه ایم با کس دشمن بگو بدشمن ما
بمابدی کن و نیکی ببین و تجربه کن
خبر بکسان نیست غیر این فن ما
هزار خوف خطر بودی ارنمیبودی
کتاب معرفت ما دعای جوشن ما
دل فراخ نیاید بتنک از بخشش
بیا ببرگهر معرفت زمخزن ما
سخن زعالم بالا همیشه می آید
کجا خزانهٔ دل کم شود زگفتن ما
غنیمتی شمر این یکدودم که خواهد شد
بجای دیدن ما بعد از این شنیدن ما
جهان بدیده ما تیره شد کجا رفتند
نشاط عهد شباب آندو چشم روشن ما
همان بهار و همانگلشن و همان گلهاست
چه شد نوای خوش بلبلان گلشن ما
دلا اگر ننشینم طرف گل زاری
بیاد لاله رخی خون ما بگردن ما
چو برخضیض زمین مانده ایم سرگردان
چو اوج عالم بالا بود نشیمن ما
خموش فیض حدیث دلست بی پایان
بیان آن نتواند زبان الکن ما
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.