۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۱

در سر چو خیال تو درآید
درهای فرح برخ گشاید

هرگاه به یاد خاطر آئی
فردوس برین بخاطر آید

نام تو چو بر زبان رانم
هر موی زبان شود سراید

جان را بخشد حیات تازه
پیکی که ز جانب تو آید

چشم از خط نامه نور گیرد
جان فیض ز معنیش رباید

تا دیده بخون دل نشوئی
حاشا که دوست رخ نماید

چشم نگریسته در اغیار
آن حسن و جمال را نشاید

تا دل نکنی ز غیر خالی
در وی دلدار در نیاید

حق در دل آن کند تجلی
کاین آینه از سوی زداید

چشمی که گذر کند ز صورت
معنیش جمال می‌نماید

چشم سر و سر گشوده دارم
تا او ز کدام در در آید

چون فیض دل شکسته دارد
او را رسد ار غمی سراید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.