۳۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۰

گشتم به بحر و بر پی یار بی سیر
تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر

بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وی
از وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تر

از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
کز یار بی‌نشان چه دهد بی‌خبر خبر

جانم به لب رسید و نیامد بسر مرا
کس دیده مردهٔ نرسد عمر او بسر

آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من
هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر

گفتم ز من چه خواهی و گفتا که جان و دل
گفتم که حاضر است بیا هر دو را ببر

بگرفت جان و دل ز من آن یار دلنواز
او جای خود گرفت و شدم من ز خود بدر

آیم اگر بخویش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزی من شد در آن سحر

گفتم به فیض خواب ز بیداریت بهست
اینک بخواب دیدی بیداری دگر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.