۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۵

سحر رسید ز غیبم بکوش هوش سروش
که خیز و از لب ما بادهٔ طهور بنوش

از آن سروش شدم مست و بیخود افتادم
شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش

گذاشتم تن و با پای جان روانه شدم
روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش

بقدسیان چو رسیدم مرا گرفت از من
صلای ساقی ارواح و بانگ نوشانوش

ندا رسید دگر بار کای قتیل فراق
بیا و از لب ما شربت حیات بنوش

ز پای تا سر من مو بمو دهانی شد
چشید ذوق حیاتی از آن خجسته سروش

مرا گرفت ز من خود بجای من بنشست
فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش

نهاد بر سر من زان حیات سرپوشی
که مرگ دست ندارد بزیر آن سرپوش

حیاهٔ غیب رسید و سر مماهٔ رسید
چنان برید که ننشست دیک فیض از جوش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.