۳۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۷

دل برد از من ترک قباپوش
بسته کمر من در خیل هندوش

از حد چو بگذشت ایام هجرش
در خفیه رفتم تا بر سر کوش

گفتم وصالت گفتا رخ دوست
تا وقتش آید اکنون تو میکوش

گفتم نگاهی گفتا که زود است
چندی بحسرت خون جگر نوش

گفتم که لطفی گفتا که خامی
در دیگ قهرم یکچند میجوش

گفتم که زلفت زد راه دینم
گفتا چه دینی پر زهد مفروش

گفتم که خون شد دل در غمت گفت
در یاد ما کن دل را فراموش

گفتم که هجرت بنیاد ما کند
گفتا که ای فیض بیهوده مخروش

رفتم که دیگر حرفی بگویم
بر لب زد انگشت یعنی که خاموش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.