هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه بیانگر حالتی از شوریدگی و بیخویشی ناشی از عشق است. شاعر در اوج جنون عشق، خود را فراموش کرده و تمام وجودش را به معشوق سپرده است. او در توصیف زیبایی معشوق، زبان و دهان خود را ناتوان میداند و هرجا که مینگرد، تنها روی زیبای معشوق را میبیند. شاعر حتی وطن خود را جایی میداند که معشوق در آنجاست و دیگر هیچ دیار غریبی را بهعنوان وطن نمیشناسد.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه در این شعر وجود دارد که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربه دارد.
غزل شمارهٔ ۶۳۸
چنان شدم که قبیح از حسن نمیدانم
مپرس مسئله از من که من نمیدانم
جنون عشق سراپای من گرفت از من
چنان که پای ز سر سر ز تن نمیدانم
مر از خویش برون کرد و جای من بنشست
کنون رهی بسوی خویشتن نمیدانم
شراب حسن از وصاف میکشم بیظرف
صراحی و قدح و جام و دن نمیدانم
بهر کجا نگرم روی خوب او بینم
خصوص گلشن و طرف چمن نمیدانم
چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمیدانم
حدیث او همه جا آشکار میگویم
درون خلوت از انجمن نمیدانم
کند چو معنی او جلوه میشوم معنی
حروف را نشناسم سخن نمیدانم
شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمیدانم
چو یاد او کنم از پای تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمیدانم
چو من شدم همه او و شد او تمامی من
روان ز قالب جان از بدن نمیدانم
وصال او همه جا چون میسرست مرا
طلل نجویم و ربع و دمن نمیدانم
مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست
دگر دیار غریب از وطن نمیدانم
ببوی او همه کس را عزیز میدارم
چو فیض خاک رهم ما و من نمیدانم
مپرس مسئله از من که من نمیدانم
جنون عشق سراپای من گرفت از من
چنان که پای ز سر سر ز تن نمیدانم
مر از خویش برون کرد و جای من بنشست
کنون رهی بسوی خویشتن نمیدانم
شراب حسن از وصاف میکشم بیظرف
صراحی و قدح و جام و دن نمیدانم
بهر کجا نگرم روی خوب او بینم
خصوص گلشن و طرف چمن نمیدانم
چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمیدانم
حدیث او همه جا آشکار میگویم
درون خلوت از انجمن نمیدانم
کند چو معنی او جلوه میشوم معنی
حروف را نشناسم سخن نمیدانم
شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمیدانم
چو یاد او کنم از پای تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمیدانم
چو من شدم همه او و شد او تمامی من
روان ز قالب جان از بدن نمیدانم
وصال او همه جا چون میسرست مرا
طلل نجویم و ربع و دمن نمیدانم
مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست
دگر دیار غریب از وطن نمیدانم
ببوی او همه کس را عزیز میدارم
چو فیض خاک رهم ما و من نمیدانم
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.