۳۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۲۱

نیست چو من واپسی در همه واپسان
چو نیست من بیکسی در همه بیکسان

واپسی من ببین بیکسی من ببین
همرهیت کرده پس پیشروان واپسان

هم تو دهی نعمت و هم تو تمامش کنی
ره تو نمودی مرا هم تو بمنزل رسان

در همه دیدم بسی هیچ ندیدم کسی
کرد روانم ملول دیدن این ناکسان

نیست درین دیر کس تا شودم هم نفس
همنفس من تو باش ای تو کس بیکسان

تا که نمیرد دلم از نفس سرد غیر
نفخهٔ گرم از دمت دم بدمم میرسان

غیر خدا هیچکس مونس جان تو نیست
دست توقع بکش فیض ز خیر کسان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.