۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۳۴

ای دوست بیا که طاقتم طاق شده
جان و دل و دین بوصل مشتاق شده

شبها تا کی شمارم اختر گوئی
جسمم همه وقف این کهن طاق شده

جان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عمل
بر دوش روان بار بدن شاق شده

نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن
اعضای رئیسه روح را عاق شده

اجزای تنم ز یکدیگر پاشیده
شیرازه گسسته دفتر اوراق شده

گفتن باشاره رفتنم با دست است
مژگانست زبان و ساعدم ساق شده

چندی غم و خرمی بهم میخوردم
هر جرعه کنون غمیست راواق شده

حالی دارم که هرکه بر من گذرد
تا دیده سراسر همه اشفاق شده

ای فیض بیا ز شکوه بگذر تن زن
اینست که جان گذشته و چاق شده

این ظلمت ظاهر بعدم گشته روان
باطن ز ثنای قدس اشراق شده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.