۳۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۲۲

گه بایمای تغافل دل ما می‌شکنی
گه بمژگان سیه رخنه درو می‌فکنی

جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی

می‌ نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چونکه بردی نگهش دار چرا می‌شکنی

چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنی

در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی

از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی

فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۲۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.