۳۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۲۳

ای که حیران سراپای بت سیمینی
مرد اسلامی نه‌ای برهمنی برهمنی

در تماشای بتان روی دلت گر بخداست
مؤمنی همچو منی همچو منی همچو منی

ای که از گلشن رو نیست ترا برگ و نوا
بلبلی در چمنی در چمنی در چمنی

جان نداری که نداری نظری با خوبان
پای تا سر تن بیجان و سراپا بدنی

گفتم از عشق تو جان ندهم دل نکنم
گفت اگر در غم ما جان بدهی دل نکنی

گفتمش توبه نخواهم دگر این بار شکست
گفت هی میشکنی میشکنی میشکنی

گفتمش فیض نظر سوی بتان کی فکند
گفت هی می‌فکنی می‌فکنی می‌فکنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.