۳۳۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۵۹

هر آن دلرا که با یاریست خوئی
ز گلذار حقیقت هست بوئی

ندارد او سر دنیا و عقبی
که دارد پای آمد شد بکوئی

دلی کوشد اسیر زلف یاری
دو عالم را نمی‌گیرد بموئی

بود خاطر پریشان هر که او را
رسید از زلف عنبر بوی بوئی

کسی کوشد ز راه عشق آگاه
نمیخواهد دگر راهی بسوئی

سری کو مست عشقی شد ز خود رست
بود آن می ز دریا یا بسوئی

دل فیض از غم عشقی زند های
مگر روزی به پیوندد بهوئی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.