۳۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲

در سرم زلف تو، سودا انداخت
کار من زلف تو در پا انداخت

ماند یک قطره خون، از دل ما
دیده، آن نیز به دریا انداخت

تن بی جان مرا، در پی خویش
سایه وار، آن قد و بالا انداخت

آهو از باد، چو بوی تو شنید
نافه مشک، به صحرا انداخت

وعده‌ای داد، به امروز، مرا
باز امروز، به فردا انداخت

عالمی بود، شکار غم دوست
از میان همه، ما را انداخت

بوی آن باده مرا از مسجد
به در دیر مسیحا، انداخت

پیر ما، شارع مسجد، بگذاشت
راه، بر کوچه ترسا، انداخت

عمر در میکده، سلمان گم کرد
یافت، ز آنجا و هم آنجا انداخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.