۳۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳

تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست
با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست

امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او
کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست

عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار
بر غیر یار، تا در اندیشه، در نبست

صوفی به رقص، بر سر کوی، بکوفت پای
عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست

ساقی قدح به مردم هشیار ده، که من
دارم، هنوز، نشوه‌ای از ساغر الست

این مطربان راهزن، امشب ز صوفیان
خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست

من جان کجا برم، ز کمندش که باد صبح
جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست

صیدی، که در کمند تو، روزی اسیر شد
ز اندیشه خلاص همه عمر، باز رست

اصنام اگر به روی تو، ماننده‌اند نیست
فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست

خواهی که سربلند شوی، از هوای او
سلمان چو خاک در قدم یار گرد پست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.