۳۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۹

مجموع درونی که پریشان تو باشد
آزاد اسیری که به زندان تو باشد

دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن؟
زان شیفته کو بی سر و سامان تو باشد

من همدم بادم گه و بیگاه که با باد
باشد که نسیمی ز گلستان تو باشد

ای کان ملاحت، همگی زان توام من
تو زان کسی باش که اوزان تو باشد

آن روز که چون نرگسم از خاک برآرند
چشمم نگران گل خندان تو باشد

خواهم سر خود گوی صفت باخت ولیکن
شرط است درین سرکه به چوگان تو باشد

هر کس که کمان خانه ابروی تو را دید
شاید به همه کیش که قربان تو باشد

دامن مکش از دست من امروز و بیندیش
زان روز که دست من و دامان تو باشد

خلقی همه حیران جمال تو و سلمان
حیران جمالی که نه حیران تو باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.