۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۶

آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش
او مرا بگذاشت، من نگذارمش

دل بدو دادم ز من رنجید و رفت
می‌دهم جان تا مگر باز آرمش

آنکه در خون دل من میرود
من چو چشم خویشتن می‌دارمش

قالبی بی‌روح دارم می‌برم
تا به خاک کوی او بسپارمش

می‌دهم جان روز و شب در کار دوست
گو مران از پیش اگر در کارمش

روی در پای تو می‌مالم مرنج
گر به روی سخت می‌آزارمش

گر چه رویش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه می‌دارمش

هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش
آن طبیبی را که من بیمارمش

گرچه او یار منست من یار او
من نمی‌یارم که گویم یارمش

با دل خود گفتم او را چیستی؟
گفت سلمان او گل و من خارمش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.