۳۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۹

از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم
تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم

ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز
آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم

چند گویند رقیبان به غریبان فقیر
که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم

سالها ما به امید نظری سرگردان
بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم

چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند
تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم

ما چو آب گذران در قدم سرو سهی
سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم

بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود
هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم

ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست
جان سپردیم به عشق تو و بی‌جان رفتیم

سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت
لله‌الحمد که ما با سر و پیمان رفتیم

عشق چون بی‌سر و پایی مرا پیش تو دید
گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.