۲۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۴

هر که از روی تواضع بنهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی!

همه خواهند تو را، تا تو کرا می‌خواهی؟
همه خوانند تو را، تا تو کرا می‌خوانی؟

زان غمت یاد نیاید که منم در غم تو
زان عزیزست مرا جان که تو هم در جانی

سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزیز
خود به پایان نتوان برد به سرگردانی

رفت در حلقه زلف تو به مویی صد دل
دل به خود رفت از آنست بدین ارزانی

ساقیا نوبت آنست که از دست خودم
بدهی جامی و از دست خودم بستانی

گفت: درد دل خود می‌طلبم چون طلبم؟
که دلم با تو و من بیخودم از حیرانی

باد پایان سخن را تو سواری سلمان
آفرین بر سخنت باد، که خوش می‌رانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.