هوش مصنوعی:
این متن شعری است که از طبیعت و تغییر فصلها الهام گرفته است. در آن از خورشید، بهار، باغ و عناصر طبیعی دیگر به عنوان نمادهایی برای بیان مفاهیم عمیقتر استفاده شده است. شاعر از خورشید درخواست میکند تا به جایگاه خود بازگردد و جهان را روشن کند. همچنین، از زیباییهای بهار و تأثیر آن بر طبیعت و انسان سخن میگوید. در پایان، به نقش خداوند در آفرینش و نظم جهان اشاره میشود.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق و نمادین است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی دارد. همچنین، برخی از عبارات و تشبیهات ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
غزل شمارهٔ ۱۳۰۰
عیسیِ روح، گُرسنَهست چو زاغ
خَرِ او میکُند زِ کُنْجِد کاغ
چونک خَر خورْد جُمله کُنْجِد را
از چه روغن کَشیم بَهرِ چراغ؟
چونک خورشید سویِ عَقرب رفت
شُد جهان تیره رو، زِ میغ و زِ ماغ
آفتابا رُجوع کُن به مَحَل
بر جَبینِ خَزان و دِیْ نِهْ داغ
آفتابا تو در حَمَلْ جانی
از تو سَرسَبز خاک و خَندانْ باغ
آفتابا چو بِشْکَنی دلِ دِیْ
از تو گردد بهارْ گرمْ دِماغ
آفتابا زَکاتِ نورِ تو است
آنچ این آفتاب کرد اِبْلاغ
صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ
زان نگشت او بگِردِ پایه حوض
کو زِ بَحرِ حَیات دید اِسْباغ
آفتابَت از آن هَمیخوانَم
که عبارت زِ توست، تَنگْ مَساغ
مُژده تو چو دَرفکَند بهار
باغْ بَرداشت بَزم و مَجْلِس و لاغ
کرده مَستانِ باغْ اِشْکوفه
کرده سیرانِ خاکْ اِسْتِفراغ
حُلّه بافانِ غَیب میبافَند
حُلّهها و پَدید نیست پَناغ
کِی گُذارَد خدا تو را فارغ؟
چون خدا را زِ کار نیست فَراغ
صد هزاران بِنا و یک بَنّا
رنگِ جامه هزار و یک صَبّاغ
نَغْزها را مِزاجِ او مایه
پوستها را عِلاجِ او دَبّاغ
لعْلها را دَرَخشِ او صَیقل
سیم و زَر را کِفایَتَش صَوّاغ
بُلبُلان ضَمیرْ خود دِگَرند
نُطْقِ حِسْ پیششان چو بانگِ کلاغ
بَسْ که هَمرازِ بُلبُلان نَبْوَد
آنک بیرون بُوَد زِ باغ و زِ راغ
خَرِ او میکُند زِ کُنْجِد کاغ
چونک خَر خورْد جُمله کُنْجِد را
از چه روغن کَشیم بَهرِ چراغ؟
چونک خورشید سویِ عَقرب رفت
شُد جهان تیره رو، زِ میغ و زِ ماغ
آفتابا رُجوع کُن به مَحَل
بر جَبینِ خَزان و دِیْ نِهْ داغ
آفتابا تو در حَمَلْ جانی
از تو سَرسَبز خاک و خَندانْ باغ
آفتابا چو بِشْکَنی دلِ دِیْ
از تو گردد بهارْ گرمْ دِماغ
آفتابا زَکاتِ نورِ تو است
آنچ این آفتاب کرد اِبْلاغ
صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ
زان نگشت او بگِردِ پایه حوض
کو زِ بَحرِ حَیات دید اِسْباغ
آفتابَت از آن هَمیخوانَم
که عبارت زِ توست، تَنگْ مَساغ
مُژده تو چو دَرفکَند بهار
باغْ بَرداشت بَزم و مَجْلِس و لاغ
کرده مَستانِ باغْ اِشْکوفه
کرده سیرانِ خاکْ اِسْتِفراغ
حُلّه بافانِ غَیب میبافَند
حُلّهها و پَدید نیست پَناغ
کِی گُذارَد خدا تو را فارغ؟
چون خدا را زِ کار نیست فَراغ
صد هزاران بِنا و یک بَنّا
رنگِ جامه هزار و یک صَبّاغ
نَغْزها را مِزاجِ او مایه
پوستها را عِلاجِ او دَبّاغ
لعْلها را دَرَخشِ او صَیقل
سیم و زَر را کِفایَتَش صَوّاغ
بُلبُلان ضَمیرْ خود دِگَرند
نُطْقِ حِسْ پیششان چو بانگِ کلاغ
بَسْ که هَمرازِ بُلبُلان نَبْوَد
آنک بیرون بُوَد زِ باغ و زِ راغ
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.