هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی، با استفاده از تصاویر زیبا و استعارههای غنی، به بیان احساسات شاعر نسبت به معشوق و جهان هستی میپردازد. شاعر از عشق، زیبایی، ناامیدی، حیرت و جستجوی معنا سخن میگوید.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آنها به بلوغ فکری و تجربهی زندگی نیاز دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۲
اگر بهگلشن ز ناز گردد قد بلند تو جلوهفرما
ز پیکر سرو موج خجلت شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول کیفیت نگاهی
تپد ز مستی به رویآیینه نقش جوهر چو موج صهبا
نخواند طفل جنونمزاجم خطی ز پست و بلند هستی
شوم فلاطون ملک دانش اگر شناسم سر از کف پا
به هیچ صورت ز دور گردون نصیب ما نیست سربلندی
ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحر نویدی نه صبح ما را گل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بیتأمّل گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به اوّلین جلوهات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت در این تماشا
به دور پیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف میفروشی
نفس به رنگ کمند پیچد ز موج می در گلوی مینا
به بوی ریحان مشکبارت به خویش پیچیدهام چو سنبل
ز هر رگ برگ گل ندارم چو طایر رنگ رشتهبرپا
به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای کم ندارد
تو و خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنّا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظرفریبی
به معجز حسن گشت آخر رگ زمرّد ز لعل پیدا
ز پیکر سرو موج خجلت شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول کیفیت نگاهی
تپد ز مستی به رویآیینه نقش جوهر چو موج صهبا
نخواند طفل جنونمزاجم خطی ز پست و بلند هستی
شوم فلاطون ملک دانش اگر شناسم سر از کف پا
به هیچ صورت ز دور گردون نصیب ما نیست سربلندی
ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحر نویدی نه صبح ما را گل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بیتأمّل گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به اوّلین جلوهات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت در این تماشا
به دور پیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف میفروشی
نفس به رنگ کمند پیچد ز موج می در گلوی مینا
به بوی ریحان مشکبارت به خویش پیچیدهام چو سنبل
ز هر رگ برگ گل ندارم چو طایر رنگ رشتهبرپا
به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای کم ندارد
تو و خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنّا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظرفریبی
به معجز حسن گشت آخر رگ زمرّد ز لعل پیدا
وزن: مفاعلن فع مفاعلن فع مفاعلن فع مفاعلن فع
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.