۳۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸

حسابی نیست با وحشت جنون‌کامل ما را
مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را

محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل
به‌تعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را

ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی
عبث بر ما تنک‌کردند تیغ قاتل ما را

غبار احتیاج امواج دریا خشک می‌سازد
عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را

صفای دل به حیرت بست نقش پردهٔ هستی
فروغ شمع‌کام اژدها شد محفل ما را

ادبگاه وفا آنگه برافشانی، چه ننگ است این
تپیدن خاک بر سرکرد آخر بسمل ما را

دل از سعی امل بر وضع آرامیده می‌لرزد
مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را

شکست آرزو زین بیش نتوان درگره بستن
گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را

ز خشکیهای وضع عافیت تر می‌شود همت
عرق ای‌کاش در دریا نشاند ساحل ما را

تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد
به روی شعله‌گر پاشی غبارکاهل ما را

حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد
خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.