۳۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۱

بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا
آه از فسون غول به آواز آشنا

امروز نیست قابل تفریق و امتیاز
در سرمه‌گرد می‌کند آواز آشنا

گر صیقلی به کار برد سعی اتفاق
انجام‌کار دشمن و آغاز آشنا

تا کی درین بساط ز افسون التفات
دل می‌خراشد آینه‌پرداز آشنا

داد گشاد کار تظلم کجا برد
برروی شمع خنده زندگاز آشنا

گر مدعای مرغ نفس آرمیدن است
زد حلقه بستگی به در باز آشنا

بشنو نوای نیک و بد از دور و دم مزن
دام و قفس خوش است ز پرواز آشنا

چنگ قضاست دهر، امان‌گاه خلق نیست
نی ناله داشته‌ست ز دمساز آشنا

منت‌کش تکلف اخلاق‌کس مباد
گنجشک را چه سود زشهبازآشنا

از هرچه دم زنی به خموشی حواله‌کن
بیگانه‌ام ز خویش هم از ناز آشنا

عشق قابل انشاکسی نیافت
این انجمن پر است ز غماز آشنا

بیدل به‌حرف وصوت هم‌آواره‌گشت‌خلق
بردیم سر به مهر عدم راز آشنا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.